خوب است که مرد نشدم
تو می شکنی خودت را و تمام من را
و من به بهانه ی تکه های لیوان می نشینم تکه های دلم را جمع میکنم و به بهانه ی شیشه ی در دستم می گریم کمدم را بیرون می ریزم و تمام تو را از نو می چینم بی ناراحتی وقتی تمام شدی اضافه هایت را در کیسه ای مشکی می ریزم و میبخشم به سپور محل تا با اضافه هایت لباسی برای خود فراهم کند
ولی تو چه میکنی قدم میزنی و خود را به آتش میکشی با دود آن خط باریک تو خود را تمام میکنی برای آرامش یافتن و من اضافه هایت را ....
خوب است که من زنم و تو مرد....
عشق کاکتوسی...